رمان مرگ قسطی لویی فردینان سلین را شاید بتوان از آخرینهای کلاسیک متاخر دانست. زندگی فردینان در دورهی نوجوانی که در پاریس و حومه آن میگذرد.
این رمان به دلیل نوع زبانش در ابتدا سخت خوان به نظر میرسد. وقتی یک رمان یا فیلم که مبتنی بر روایت هستند میخوانیم میبینیم آن چه مهم است نقطهی ذهنی هست که قبل و بعد از خواندن رمان میرسیم. کشف و شهودی که در طول خوانش شکل میگیرد. سیر ذهنی. این که بعد از خواندن کجا ایستاده ایم. وقتی مرگ قسطی تمام میشود به هیچ جا نرسیدم. آن چه که اتفاق می افتد گشودگی ذهنی پیازوار بود که در ذهنم شکل گرفت. این گشودگی هم تحت تاثیر زبان رمان است. سلین را نجات دهنده زبان فرانسه میدانند. زمانی که زبان فرانسه زیر چرخهای سفت و سخت زبان علمی و اداری خرد میشد سلین با نوشتن این رمان و رمان دیگر «سفر به انتهای شب» جان دیگر به این زبان داد.
من هشت سال کار اداری کردم یکی از دلایلی که در این مدت نتوانستم بنویسم همان فضا و ذهن اداری بود که دچارش شده بودم. ذهنی که جمله بندی و بیان را سخت ترد و شکننده میکند در قالبی که هیچ انعطافی بر نمیتابد. زبان مرگ قسطی دقیقا خلاف این نوع زبان و بیان است. سلین میگوید:... من همان طوری مینویسم که حرف میزنم..» سلین این را درباره زبانش میگوید. مسلما داستان نویس موقع نوشتن حرف نمیزند. به روایت نظر دارد. به زمان بندی. شخصیت ها. پیرنگ. اینها از قبل طرح ریزی شده یا موقع نوشتن طرح ریزی میشود. انچه که سلین میگوید زبان داستانی است که با استفاده از لحن محاوره مینویسد با این تفاوت که لحن از بین میرود یا به عبارت دقیقتر لحن و زبان یکی میشوند و گویش ارگو شکل میگیرد. لحن هر زبانی دارای ویژگیهای خاص خودش هست که نشان دهنده فرهنگ و ذهنیت آن جامعه است. البته نشان دادن ذهنیت آن جامعه که بخواهد تبدیل به زبان شود چیرگی و تسلط بالایی میخواهد. چیزی که سلین با اعتماد به نفس میگوید قواعد این زبان پیش من هست.
زبان ارگو فاصله میاندازد بین زبان خشک و رسمی و زبانی که در بین مردم استفاده میشود و خیلی راحت و بی ادا و اصول مفهوم را بیان میکند. البته تا افرینش هنری٬ آن هم رمان فاصله دارد و قواعد خاص خود را دارد. قواعدی که دست نویسنده ای، چون سلین است. سلین میگوید: «.. همهی تقلایی که میکنم برای این است که به همان زبانی بنویسم که با آن حرف میزنیم٬، چون که کاغذ کلام را بد ضبط میکند. همهی مساله این است... رسیدن به عصارهی زبان. به نظر من تنها شیوهی بیان حس و عاطفه است. چیزی که من میخواهم روایت گری نیست. انتقال احساس است. چنین کاری با زبان رسمی رایج با سبک و سیاق ادیبانه، غیرممکن است. همچو زبانی مال گزارشهای اداری٬بحث و مناظره و نامه نویسی برای دختر عمه یا دختر خاله ست؛ که در هر حال خشک و تصنعی است... [رمانهایی که به زبان کلاسیک نوشته شده اند]اصلا رمان نیستند٬فقط طرح رمان اند. همهی کار نوشتن شان هنوز مانده. شور عاطفی را کم دارند در حالی که تنها چیزی که مهم است همین است. در تایید این حقیقت همین بس که اگر رفیق بازی نبود اگر ملاحظه و رو در بایستی نبود. دیگر کسی رمان نمیخواند. زبانشان به هیچ دردی نمیخورد٬ مرده ست٬ از نظر احساس همان قدر غیرقابل خواندن است که لاتین. من چرا این قدر از زبان محاوره٬ از گویش آرگو و دستور زبان خاصش وام میگیرم و حتی اگر نیازش پیش بیایید خودم درجا لغت درست میکنم؟ برای این که، چون به گفتهی خودتان زبان زود میمیرد٬ به زبانی برسم که در مدت زمانی که من ازش استفاده میکنم در حال زندگی باشد. زنده باشد.... زبان هم مثل چیزهای دیگر است. همیشه میمیرد٬ باید بمیرد٬ واقعیتی است باید به آن رضا داد... زبان کتابهای من هم میمیرد. بزودی٬ بدون شک٬، اما این برتری را نسبت به خیلیهای دیگر دارد که یک سالی ٬ یک ماهی٬ یک روزی زندگی کرده...»
مرگ قسطی را مهدی سحابی ترجمه کرده و انصافا چه ترجمهی هماهنگی بین زبان متن اصلی و فارسی برقرار کرده. مرگ قسطی شاهکار نیست، اما رمانیست که باید خواند تا شب وقتی کتاب را میبندیم بخوابیم٬ تا صبح به زبان سلین خواب دید و صبح نیز به زبان سلین اندیشید و دنیا را دید. زبانی که در عریانی خود به طنز میرسد. زبانی که به نویسنده امریکایی وام میدهد. کورت وونه گات سلاخ خانه شماره پنچ و صبحانهی قهرمانان را از شیوهی سلین وام میگیرد و مینویسد. رمان مرگ قسطی خواننده را رها میسازد از قالب زبانی که در آن در گیر بوده. میگوید آخیش... این طور هم میشود حرف زد نوشت اندیشید و با هستی تعامل برقرار کرد. من فکر میکنم از همه مهمتر به نویسندگان درس نوشتن میدهد که انقدر در قالب جملات ادبی و پیچیده و فاخر نباشید. ذهن پیچیده داشتن و اینگونه با این زبان نوشتن کاریست که نویسنده بایست انجام دهد.