قصه بانوی کرد زبانی که با فروش کتاب زندگی اش می خواهد به آرزوهایش رنگ واقعیت بدهد
کد خبر: ۶۰۶۰۰۹
تاریخ انتشار: ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۱۲:۲۲ 15 May 2018
قصه بانوی کرد زبانی که با فروش کتاب زندگی اش می خواهد به آرزوهایش رنگ واقعیت بدهد

سی و یکمین دوره نمایشگاه بین‌المللی کتاب، گوشه‌ای از شبستان مصلای تهران و مابین غرفه‌های ناشران معتبر، جایی بود که می‌شد «انتها قبادی» را پیدا کرد. بانوی کرد زبانی که از میان دو کوه سر به فلک کشیده کردستان دل به پهنای آسمان و افق‌های روشن بست، بر تیرگی‌های زندگی‌اش پشت پا زد و با وجود آنکه کسی انتظارش را نداشت، موفقیت را سهم خود کرد. گفت و گو با انتها کار ساده ای نبود. او کم بینا و کم شنوا است و آنچنان که باید نمی تواند واضح صحبت کند، از شلوغی راهروها کلافه شده بود و بخوبی متوجه سؤال‌هایم نمی‌شد اما همچنان با خوشرویی پاسخ می‌داد و با آنکه بسیاری از بازرس‌ها به او ایراد می‌گرفتند، کتاب‌هایی را که عکس روزهای جوانی‌اش روی آنها چاپ شده بود، روی جعبه‌ای چیده و همزمان که کتاب ها را با جمله «بی انتها سپاس » برای خریداران امضا می کرد به آنها توضیح می‌داد که داستان زندگی‌ام را نوشته‌ام و خوشحال می‌شوم بعد از خواندن کتاب نظرهای مثبت و منفی‌تان را با من در میان بگذارید. «انتها» که بر یک بیماری سخت غلبه کرده، کتاب زندگی‌اش با عنوان «ملکه رنج‌ها» را به نمایشگاه آورده بود تا با فروش آن، آرزوهایش را واقعی کند البته فضای مجازی هم به یاری‌اش آمد و انتشار عکسش در شبکه‌های اجتماعی باعث شد تا افراد زیادی برای حمایت از او کتاب‌هایش را بخرند.

نامش «انتها»، اما نخستین فرزند خانواده است. سال 1356 در خانواده‌ای روستایی و کم بضاعت به دنیا آمد. شخصیتش خیلی زودتر از آنکه انتظار می‌رفت رشد کرد و در سن و سال کم، همپای پدرش به زمین‌های کشاورزی می‌رفت و در خانه کمک حال مادرش بود تا از خواهر و برادرهای کوچکترش مراقبت کند. به مدرسه نمی‌رفت، نه اینکه خودش نخواهد، بازی روزگار او را از آرزوهای رنگارنگی که در سر داشت دور نگه داشته بود و او که حریف اتفاق‌های دور و برش نمی‌شد به امید اینکه یک روز فرصت درس خواندن پیدا کند، هر کاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد تا پدر و مادرش کمتر خسته شوند.

این جمله‌های کوتاه، گریزی است بر زندگی بانوی جوانی که سی و یکمین دوره از نمایشگاه کتاب و البته تب و تاب فضای مجازی، نامش را بر سر زبان‌ها انداخت. در طول 3 ساعتی که در انتهای ردیف 25 بخش ناشران عمومی با او همکلام شدم، تعداد زیادی از بازدیدکنندگان نمایشگاه خودشان را به بساط ساده انتها رساندند و با اینکه روزهای قبل به نمایشگاه آمده بودند، اما با دیدن چهره او در فضای مجازی و به پاس همتی که به خرج داده یک بار دیگرآمدند تا انتها را از نزدیک ببینند و کتابش را از خود او خریداری کنند.



وقتی از او خواستم قصه زندگی‌اش را برایم تعریف کند از کودکی‌هایش گفت، همان روزهایی که با حسرت و غصه عجین شده بود؛ «متولد روستای شاهینی از توابع شهرستان کامیاران استان کردستان هستم. وقتی به دنیا آمدم سن پدرم به 20 و مادرم به 15 سال هم نمی‌رسید برای همین پدربزرگم اسم من را انتخاب کرد. وضع مالی خوبی نداشتیم و پدرم که از پس تأمین مخارج خانواده برنمی‌آمد راهی بنادر جنوب کشور شد تا با فروش پارچه درآمد بهتری داشته باشد برای همین او را کمتر می‌دیدم و با اینکه سن و سال کمی داشتم مدام با خودم می‌گفتم باید زودتر بزرگ بشوم، به مدرسه بروم و آنقدر درس بخوانم تا زود زود صاحب یک شغل نان و آب دار بشوم و خستگی‌های پدر و مادرم را به انتها برسانم.»

اینطور که انتها می‌گفت وقتی پدرش به روستا بازمی‌گشت پا به پای او در زمین‌های کشاورزی کار می‌کرد تا گندم‌ها را با سرعت بیشتری درو کنند. اوقاتی هم که در خانه بود هوای خواهر و برادر‌های کوچکترش را داشت و به گفته خودش هر کاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد تا برای سختی‌های مدرسه و شب بیداری‌های درس خواندن آماده شود ولی زندگی سخت و پر افت و خیز خانواده «انتها» همچنان ادامه پیدا کرد و به قدری درگیر فرزندان قد و نیم قد بودند که فراموش‌شان شده بود یک سال از زمان ورود انتها به مدرسه گذشته است. همین موضوع باعث شد وقتی به همراه خواهرهایش برای ثبت‌نام به مدرسه روستا رفته بود، او را نپذیرفتند.

«فقط 8 سال داشتم که بزرگترین غم دنیا به سراغم آمد. با دنیایی از شور و اشتیاق برای ثبت‌نام به مدرسه رفتم و با کوله باری از غم برگشتم. مرا در مدرسه راه نداده بودند در حالی که تا آن روز بارها و بارها خواب کلاس درس را دیده بودم. وقتی خواهرم یا دختر‌های فامیل با اشتیاق به سمت مدرسه روستا می‌رفتند من فقط حسرت می‌خوردم و به‌دلیل نا آگاهی و بی‌اطلاعی خانواده و اطرافیانم گمان می‌کردم هیچ راهی برای درس خواندن من وجود ندارد و فقط خودم را محکوم به غصه خوردن می‌دانستم.»

عطش یادگیری

از آن روزها که صحبت می‌کرد، اشک در چشمانش حلقه می‌بست. می‌گفت «هنوز هم که یاد آن روزها می‌افتم استخوان‌های بدنم تیر می‌کشد. من برای رفتن به مدرسه و درس خواندن سر و دست می‌شکستم و به امید اینکه معلم یا حقوقدان شوم تصمیم‌های بزرگی برای خودم گرفته بودم، اما تنها به‌دلیل بی‌اطلاعی، همه نقشه‌هایی که برای آینده‌ام کشیده بودم نقش بر آب شد. اینها را می‌گویم ولی خوشبختانه تا به این لحظه از زندگی‌ام ناامیدی و ناسپاسی را تجربه نکرده‌ام و از آنجا که باور داشته و دارم بهترین پناه خدا است هنوزم که هنوز است خالصانه به درگاهش چنگ می‌زنم و خواسته هایم را طلب می‌کنم و به لطف خودش تا این لحظه از زندگی‌ام بی‌نصیب نمانده ام. در آن روزهای سخت هم به اتفاق‌های خوب امیدوار بودم. آن زمان‌ها روستای ما امکانات چندانی نداشت ولی چند سالی که گذشت شرایط تغییر کرد و کلاس‌های نهضت سوادآموزی در روستا به راه افتاد. من که شیفته درس خواندن بودم سر از پا نمی‌شناختم و بسرعت را در کلاس‌های نهضت ثبت‌نام کردم. عشق و علاقه‌ام به درس خواندن که جای خود داشت ولی معلمی برای ما انتخاب شده بود که صورتی مثل ماه داشت، او در آبادی ما غریب بود و من شب‌ها در خانه او می‌خوابیدم برای همین عاشق معلم و مهربانی‌هایش شده بودم و انگیزه‌ام برای درس خواندن صد چندان شده بود. به محض اینکه الفبا را از او آموختم، شب‌ها تا دیروقت بیدار می‌ماندم و تمام درس‌های کتاب فارسی را با اشتیاق می‌خواندم تا جایی که تمام درس‌ها را حفظ بودم و وقتی خانم معلم که اسمش فاطمه بود از روی درس‌ها املا می‌گفت من زودتر از آنکه جمله‌اش را تمام کند، متن را می‌نوشتم. در عرض چهار سال دوره ابتدایی را به پایان رساندم، اما نهضت سواد آموزی مقطع راهنمایی نداشت و سن من هم که بالاتر رفته بود نمی‌توانستم وارد مدارس عادی شوم برای همین ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی هم برای من با سختی‌های زیادی همراه شد ولی من دست از تلاش برنداشتم و درس خواندن را در مدارس بزرگسالان ادامه دادم.

تولد زندگی

انتها به آرزویش رسیده بود در حالی که نمی‌دانست اتفاق‌های تلخی انتظارش را می‌کشند. به یکباره دچار سرماخوردگی شد، اما این بیماری با انواع و اقسام داروها بهبود پیدا نکرد و بیشتر از 2 سال با او همراه بود به طوری که هر روز با علائم شدید سرماخوردگی از خواب بیدار می‌شد و شب‌ها همین علائم باعث می‌شد به سختی بخوابد. پدر انتها را نزد بیشتر پزشک‌های دور و نزدیک برده بود و هر کدام از آنها داروهای جدیدی را تجویز می‌کردند که هیچ کدام‌شان هم افاقه نمی‌کرد تا اینکه یکی از پزشک‌ها آمپول‌هایی را تجویز کرد که با تزریق آنها مرحله جدیدی از بیماری او آغاز شد.

«چه فکر می‌کردم و چه شد؛ ازدواج را چندان درک نمی‌کردم، اما برای اینکه عذاب وجدانم آرام بگیرد با خودم فکر می کردم حالا که باسواد شده ام، به خواستگارهایم جواب مثبت می‌دهم و زودتر از خانواده جدا می شوم تا پدرم کمتر کار کند و راحت‌تر بتواند خرج بقیه بچه‌ها را بدهد، ولی زندگی بدجور غافلگیرم کرد. بیماری‌ام پیشرفت کرده بود و هر تشخیص و تجویز پزشکان را قبول می‌کردم بلکه زودتر خوب شوم ولی با تزریق آمپول‌ها احساس کردم سقف دهانم داغ شد. چند روز بعد هم در همان قسمت از دهانم توده‌ای ایجاد شد که غذا خوردن و حتی حرف زدن را برایم مشکل ساخته بود. بعد از عکسبرداری و بررسی‌های دقیق‌تر پزشک گفت اوضاع وخیم است و باید هرچه سریعتر به تهران منتقل شوم بلکه راه درمانی وجود داشته باشد. چند روزی گذشت تا اینکه به تهران آمدیم. پزشکان می‌گفتند عفونت وارد خونم شده و بیماری شبه سرطان را برایم تشخیص دادند. به پدرم گفته بودند امید چندانی به زنده بودنم نیست و با وجود پنهانکاری‌های خانواده، بالاخره متوجه واقعیت شدم، اما من که به هیچ عنوان قصد تسلیم شدن نداشتم به عشق ادامه تحصیل ماهها بستری بودن در تهران، سال‌ها طول درمان و همه روزهای سخت و دردناک بیماری را تحمل کردم. این‌طور که پزشکان می‌گفتند قرار بود از دنیا بروم، اما من همه دوره‌های شیمی درمانی و مراحل آزاردهنده درمان را تاب آوردم و با وجود آنکه از ناحیه چشم و گوش دچار آسیب شده بودم، زنده ماندم.»

رنگین کمان موفقیت

«آن روزها فقط 18 سال داشتم ولی به اندازه یک فرد با تجربه از پس مشکلات زندگی برآمدم. دوره درمان که با وجود همه فراز و نشیب‌هایش به پایان رسید با وجود کم بینایی و کم شنوایی، باز هم به مدارس بزرگسالان رفتم و با نمرات خوب دوره دبیرستان را به پایان رساندم.»

انتها، شادمانه‌های بزرگ زندگی‌اش را در تحصیل خلاصه می کند؛ شرکت در آزمون کنکور و قبولی در رشته پژوهشگری علوم اجتماعی، دو شادمانی بزرگ زندگی‌ام بود که هیچ وقت فراموشم نمی‌شود. وارد دانشگاه که شدم به گفته بسیاری از استادان و دانشجوها، برای درس خواندن و تلاش برای رسیدن به روزهای روشن انگیزه خوبی داشتم. کمتر از 4 سال مقطع لیسانس را به پایان رساندم و برای پایان نامه موضوعی بهتر از مرور فراز و فرودهای زندگی‌ام سراغ نداشتم. خوشبختانه استادم نیز موضوع را پذیرفت و من نوشتن از چالش‌های زندگی‌ام را به امید اینکه شاید روزنه‌ای به سوی زندگی ناامیدها باز کند آغاز کردم. شب‌ها تا دیروقت بیدار می‌ماندم و با اشک و امید مراحل مختلف زندگی‌ام را روی کاغذ می‌آوردم. زندگی سیاه و سفیدی که بالاخره رنگین شد و نوشتن از آن نتیجه‌ای بسیار ارزشمند برایم داشت و حالا که مرز 40 سالگی را گذرانده‌ام، انگیزه‌ام برای رسیدن به موفقیت بیشتر شده است به این امید که بتوانم برای پدر و مادر رنج دیده ام، کودکان کار و طلاق و آسیب دیده‌های اجتماع گام‌های مؤثری بردارم. پایان نامه انتها با نمره 20 پذیرفته و به پیشنهاد یکی از استادان، متن آن پرورانده شد تا به‌عنوان یک کتاب انگیزه بخش به چاپ برسد. کتابی که بازدیدکنندگان از سی و یکمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب برای خریداری آن ردیف‌ها و غرفه‌های مختلف شبستان مصلای امام خمینی و ناشران مطرح را پشت سر می‌گذاشتند و از اینکه دستنوشته‌های بانویی توانمند را حمایت می‌کردند احساس خوبی داشتند.

گزارش از: سهیلا نوری
 
این گزارش نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار